انتقال سنگربلاگ
.: پاسیاد دفاع :.
مبارزه هم چنان باقیست وکربلا هم چنان جاری...

سلام دوستان این وبلاگ

به آدرس زیر منتقل شده است:

Pasyad-e-Defa.blogfa.com

حتماقدم روی کی بوردم بذارید تشریف بیارید ...

منتظر حضور گرم تون و نظرات پرشور و سازنده تون هستم!!!

موضوع : <-CategoryName->
ارسال شده توسط فرزند ـــید ـعلیـ در تاریخ سه شنبه 25 بهمن 1398برچسب:, |

صدای آشنا 

نوای نینوا دارد بسیجی

صدای آشنا دارد بسیجی

درون جبهه می بینی که در سر

هوای کربلا دارد بسیجی

بسیجی دیده بیدار عشق است

بسیجی پیر میدان دار عشق است

اگر چه کوچک و کم سن و سال است

ولیکن در عمل، سردار عشق است

حسین ای درس آموزشهادت

بسیجی از تو آموزد شهادت

خوشا سیمای آن دلدار دیدن

حضور حضرت مهدی رسیدن

کنار یار در سنگر نشستن

سلامی گفتن و پاسخ شنیدن

ز مهدی چون که یاد آرد بسیجی

به جای اشک، خون بارد بسیجی

از آن مرکب نشین جبهه جنگ

حکایت ها به دل دارد بسیجی

شب حمله شب از جان گذشتن

شب حمله شب میثاق بستن

خدا را دیدن و خود را ندیدن

بت وابستگی ها را شکستن

شب حمله شب دیدار مهدی است

به سنگر سر کشیدن کار مهدی است

چراغ محفل سنگر نشینان

فروغ روشن رخسار مهدی است

شب حمله نشان از یار دارد

دل عاشق در آن شب کار دارد

میان سنگر و دشت و بیابان

بسیجی وعده دیدار دارد

شب حمله شب میثاق یاران

که می بارد گلوله هم چو باران

بسیجی زیر لب گوید: خدایا!

نگه داری کن از پیر جماران

خداوندا به سوز داغداران

به اخلاص و جهاد پاسداران

به صدیقان و پاکان سحرخیز

به اشک دیده شب زنده داران

خداوندا به صبر دردمندان

به ایثار و جهاد رادمردان

درون جبهه ها زرمندگان را

خداوندا خودت پیروز گردان

(محمد جواد محدثی)

 


 

موضوع : <-CategoryName->
ارسال شده توسط فرزند ـــید ـعلیـ در تاریخ سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:نینوا,بسیج,جبهه,کربلا,عشق,سردار,شهادت,امام مهدی,سنگر,جماران,محمد جواد محدثی,, |

شهیدی كه بر خاك می‌خفت 

سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت 

دو سه حرف بر سنگ: 

«به امید پیروزی واقعی 

نه در جنگ، 

كه بر جنگ!»

قیصر امین پور

 

موضوع : <-CategoryName->
ارسال شده توسط فرزند ـــید ـعلیـ در تاریخ پنج شنبه 30 مهر 1390برچسب:شهید,خاک,پیروزی,جنگ, |

شهيدی كه بر خاك می‌خفت 

چنين در دلش گفت: 

«اگر فتح اين است 

كه دشمن شكست،

 چرا همچنان دشمنی هست؟»

قیصر امین پور

 

موضوع : <-CategoryName->
ارسال شده توسط فرزند ـــید ـعلیـ در تاریخ پنج شنبه 29 مهر 1390برچسب:شهید,فتح,دشمن,, |

آه، خدایا چه لذتی دارد انسان در راه تو بمیرد و به خون خویش بغلتد. دوری این شهیدان به دلمان فشار می‌آورد و این فشار در طلبیدن خلاصه می‌شود و آنگاه رو به کاغذ و قلم می‌آوریم و لحظات این عزیزان را می‌نویسيم که هر لحظة آنها عشق و ایمانشان به خدا بود و به یاد می‌آوریم نمازهای شبشان را که به سجده می‌رفتند و منقلب می‌شدند و در دعایشان سلامتی امام، پیروزی رزمندگان اسلام و شهادت خود را از معبودشان طلب می‌نمودند.

 

 

برخیز، چه خفته‌ای، عزیزان رفتند

 

 

خندان چه نشسته‌ای، رفیقان رفتند

 

 

خندان منشین که جمله یاران عزیز

 

 

با سـوز دل و دیـدة گریـان رفتنــد

 

 

از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم، و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید شهید شویم و هم باید بمانیم تا فردا بی‌شهید نشود. عجب دردی! چه می‌شد امروز شهید می‌شدیم، و فردا زنده می‌شدیم تا دوباره شهید شویم.

 

 

شهید حمید اللهیاری

 

 

 

موضوع : <-CategoryName->
ارسال شده توسط فرزند ـــید ـعلیـ در تاریخ پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:شهید,شهید حمید اللهیاری, |

متولد روزهای بعد از جنگم، پدرم اعصاب و روانی نیست.

چند بار چک آپ کردم، صرع هم ندارم. دکترها سر در نمی آورند!

یک هو موجی می شوم، می شوم بی سیم چی،

من لشکر بیست و هفتی ام، ضعف دارم،

جیره ام تمام شده. حسین قجه ای دارد صدایم می کند.

روی دو کنده زانوگوشه اتاقم،تکیه کرده به آر پی جی اش. از گوشش خون می چکد روی سجاده ساده ام

_ حسین جان! حاج همت داره التماس می کنه برگردی

بی اعتنا، اشاره می کند به محمود شهبازی، دور محمود شلوغ است

نشسته روی هونداXL  اش.

مرتب گاز می دهد

آخر موتور  از جا کنده می شود و محمود را با خود می برد

بر می گردم سمت حسین،پهن شده کف سجاده ام.

_آهای، امداد گر!مادرم سراسیمه می آید توی اتاق:

_ جواد جان خوبی مادر؟

_مادر حسین داره پر می کشه.

مادرم می داند نباید کاری به کارم داشته باشد،

برمی گردد سمت آشپزخانه.

_مادر آن طرف بعثی هاین. نرو نرو ...

محکم می زنم توی سرم.

می رم سه کنج دنج خودم زانوهایم رو بغل می کنم.

 همیشه این موقع ها سر و کله حاج احمد پیدا می شود

می آید آن دستان مردانه اش را که هنوز بوی ضریح زینب (س)

می دهندرا حلقه می کند دورم. این بار جمع شان جمع

است؛ همت هست، محسن وزوایی داره می خندد. اصغر ارسنج سراغ رفقایش را می گیرد و ابراهیم هادی آمده!

... حاج احمد جلو می آید، می خواهند بروند.

یکی یکی التماس شان می کنم: من را هم ببرید

همه شان فقط می گویند:

سید علی را در یاب!!

منبع: یالثارات الحسین631

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد
آخرین مطالب ارسالی